۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

سلام، بعضی از دوستان از من خواسته اند این شعر را چون خیلی ها احتمالا نخوانده اند ـ اگرچه به قول این روزها به روز نیست ـ در این جا بگذارم. گیریم برای آنهایی که خواندند تکراری باشد و شاید هم خسته کننده، ولی من که نظرشان را نشنیدم.

                   شعر زیرزمین

                                                                        به: رضا براهنی
                                                                        به: منوچهر آتشی
                                                                          و همکلاسی ها

من سالوادُر دالی قبول، تو از کجای تنت آفتاب می زند بیرون؟

اگر بگویم عشق از کنار دست تو آغاز شد می گویید منوچهر آتشی گفته است

اگر بگویم حالا دو روز تربت من در راه است می گویید خطش بزن براهنی زده است

ما شعرمان را زیرزمین می گوییم

نور که نباشد چشم ها درشت ترند

لودگی می کند کلمه، کلمه را می بلعند

کلمه به جای عشق می نشیند، عشق را می بلعند

پنج متر، ما شعرمان را پنج متر پایین تر از سطح زمین می گوییم

زیرزمین خال لب سیاه تر است

پشه نیشش را تیز می کند ما گوشمان را

نور که نباشد مارها عاشقانه ترند

لیلای دراز قامت من، مار مفصل

                          مجنون تو ام به مانند مار کوچکی

نیشم بزن لیلای مفصل، سیاه دراز قامت من

                          ای که من مجنون مار ـ لیلای گیسوی تو

نیشم بزن، چند کلمه نیشم بزن

(و اما این جا یکی هست که پیوسته لیلا میسازد

با موهایی که ندارد، سیاه و چشم های درشتش)

لیلاساز من ای لیلاساز!

با موهایی که نداری سیاه و چشم های درشتت

از بلندای عشق های زیرزمین

                   چند کلمه پرتابم کن

لیلا ساز!

اگر که بگویم مرا به سطح زمین نفرست می گویی مگر تو عاشق ماری؟

به روی زمین می آیم من که مدیون آفتاب خدا هستم

لودگی نکن! آفتاب وزوز کننده ی پشه ای

من سالوادر دالی قبول، و از کجای تنت آفتاب می زند ...


                                                                        اسفند 73

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

خبری در مورد دو کتاب تازه از من

آفریقا، ترکیه: گزارش سفر
سخن رمز دهان



در ضمن با توجه به نظر دوستان و تشکر از همه آنها، یک سطر از شعر پست قبلی (رفته گان) را حذف کردم. فکر می کنم نتیجه بهتر شد.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

به علت بدسابقه شدن، بهتر است هیچ حرف اضافه ی دیگری نزنم. فعلا که این جوری است. فقط بگویم این روزها کارم شده خداحافظی با بهترین دوستانم که رو به ساحل های دیگر ما را ترک می کنند: پر از امید و بیم. به قول زنده یاد اخوان:

آن که در خونش طلا بود و شرف

شانه ای بالا تکاند و جام زد

چتر پولادین ناپیدا به دست

رو به ساحل های دیگر گام زد


در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین ما بی شرف ها مانده ایم

آبها از آسیا افتاده لیک

باز ما با موج و دریا مانده ایم.

نمی دانم چرا هربار که این اتفاق می افتد به شدت احساس خلا می کنم و یکمرتبه ته دلم خالی می شود. این آخریش دیگه بغضم رو ترکوند:




                                                                 برای دوستانم که یکی یکی
                                                                           مهاجر می شوند.

                 رفته گان

تو هم می روی از این جا به زیر آسمانِ دیگری از همین رنگ

لب هایت را می بری

و شکل موها و دور شانه ها را دیگر

لذت دستکاری از من دریغ می کنی

پشت این پنجره،

من و این کبوترانِ بی توجه

مانده ایم و بی توجهی می کنیم

می روی و دستانت را می بری

چشم ها را، قدم ها و فنجانت را می بری

می مانم همچنان با غیرت!

سرم را به سُستی ام گرم می کنم

فقط گاه گاهی به تصورم که می آیی

رنگ صورت زردم را

                    دستکاری می کنی

و هم زمان با فشارهای عصبی

بر حفظ آرامش دست هایم پافشاری می کنی


سر و وضعم مدتی دوباره به هم ریخته

به رغم علاقه ات به خاک بازی

لباس ها و شست و شوی مرا قبول نداشتی

از همان زمان کودکی،

من به نظارت تو احتیاج دارم

می روی و نگاه هایت را می بری

جای پا و قدم هایت را می بری

بی تابِ همان سواحلِ شنی

                  نشستم و پایداری می کنم

خاک بازی می کنم


ای وطن که از ساکنانت خالی شدی

من به حمایت تو احتیاج دارم

آب و تابم از دستم رفت

رفته گانم را برگردان !


                                              تیر 89

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
لا به لای این همه گرفتاری و ناراحتی، اگر شعر عاشقانه کاری نکند، پس کی و کجا به کار خواهد آمد این قبیل چیزها! فکر نکنید من از ناراحتی های شما خبر ندارم. اما من در سخت ترین شرایط، وقتی که واقعی تر می شوم، رویاهایم عاشقانه تر می شوند. علی رغم سرشار بودنش از تخیل و ابهام و تناقض، تنها عشق است که می توان به آن پناه برد. این زیباترین واقعیت زندگی من است.
سال ها پیش عاشقانه ای نوشتم که برای خودم خیلی عزیز است. انگار همه ی توانم را در آن جا گذاشتم. شما هم بخوانید ببینم چه می گویید. خواستم نه شعر عاشقانه، که عین عاشقانه باشد:

               عین عاشقانه

در جمله ای به عجول رسیدم که قامت بر افراشت خودت بودی
به دیدن تو حرکات خونم حس شد
تو خیلی عجول نیستی خودِ عجولی با صورت پَهنت به صورت عین
خوش به حال کسی که یک شاعر عاشقش بشود
چشم های تو لحن عمومی ندارد لحن خصوصی ندارد پس چه دارد چه دارد
                                                                             نه دارد
با من به دیدن طوفان می آیی؟
                                نه
ـ با هم به سکوت می رویم؟
                              نه
ـ از هم جدا می شویم؟
                      نه
نه

بریده ای از گوشه ی ابرویت، تکه ای از لب ها، پاره های ذهن من از اندامت را
جمع شان که می زنم تو می شوی و نمی شوی
از پاها صرف نظر می کنم و از چیز ها که نباید ببینم ـ البته ـ
                                                    و تو می آیی و نمی شوی
چند لحظه بیا، برای الهام
تو تشت الهام منی که در آن سراسیمه می شویمم
ای به صورت عین، عین ملعون، عین لعبت
و بعد رهایت می کنم با دو تایت تنها باشی
                             چند لحظه کافی ست
مگر که ملعون نباشی
خوش به حال کسی که یک شاعر عاشقش نشود


از عین صورتت که بگذریم من از کسره بدم می آید، کسره دهاتی ست
من از ضمه خوشم می آید شهری است و می پیچد، کمر دارد، شکم دارد
و در پس و پیش و بالای «و تو» قرار می گیرد
تو بیهوده واو خودت را می اندازی
تو و من یا تو من؟
ای واو انداز! بیا وو بینداز، این واو را بینداز
من اگر حتی بمیرم این واو را نمی اندازم


نور منتشر از چشمانم بر صبر صورتت بنشیند و من، آب را خلاصه کنم
و از واو دو چشمت، عین صورتت، واوهای جدایی براندازم
                                                  یا که متصل کنم
خشن بخشی از کلمات من است، خشن تر تمام آن
لطیف بخشی از تمام تو، لطیف تر بخشی دیگر
بیاو و سیاهت را باز کن و مرا سیاه کن و روزگارم را به شب
خوش به حال کسی

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

دوست عزیزی می گفت آنچه تو در یک وبلاگ به دنبال آنی بسیار سخت به دست می آید. اینجا خیلی هم محل ایستادن و تامل نیست. مثلا اینکه دوستان معمولا صراحت (و همچنین جدیت و حوصله ی) لازم را در بیان نقطه نظراتشان به خرج نمی دهند و ....... . به قول زنده یاد اخوان چه و چها. از او خواستم به تشکیل این فضای تعاملی و تاملی کمک کند. خوشحالم که در همین مدت محدود، حرف های بعضی از دوستان مرا حسابی به فکر فرو برد و گاه وادار به تجدید نظر کرد. امیدوارم آنقدر خلاقیت و هوش داشته باشم تا از این همه، توان بیشتری را برای حرکت های بعدی ذخیره کنم. پرسش های زیادی در ذهنم به وجود آمده اند که امیدوارم بشود در آینده ای نزدیک با شما در میان بگذارم. فعلا این شعر را بخوانید. راستی بهار و سال خوبی باشد.


              بهار77 خورشيدي


امسال درحجم قرمز جهان كاهشي رخ داده

من رنگ دوم خود را بيشتر مي ‌بينم

و پهناي پيشاني ‌ات

كسري‌ هاي بزرگ مرا جبران مي‌ كند



تا صدايم بلند شد

اعتراض همسايه ‌ها و بعد…

من جيغ مي ‌خورم براي روزهاي مبادا

جوري بودم كه انگار روي وحشتناك چندين بار تشديد گذاشته ‌ام

يا مثل يك ماهي كه ماهيتش عوض شده

ساكن بودم و تو از من عبور مي ‌كردي

محيط اطراف مثل يك گاوِ عظيمِ افسرده پهن بود

و با تو، به نتايج عجيبي رسيديم :

بهره‌برداري از اين گاو از جهاتي ناممكن است.



در آغاز اين سال خورشيدي ـ قسم مي ‌خورم ـ

اين تو نبودي كه شقایق های پيرامونم را

شدیداً کاهش داده ای.

بارندگي خوبي داشته ‌ايم

و مي ‌داني كه انحراف درسطح كهكشان، مال اين روزها نيست

گرچه اين نتايج شرم‌آور است

نسبت به تكنولوژي عقده ‌هايم خالي‌است

اگر پيشاني ‌ات اجازه دهد

حتي به اين انحرافات حرمت مي‌ گذارم

و هر آن چه در نهايت به مسير ابروها ختم مي ‌شود

و رنگ قرمز ما را تشديد مي ‌كند


۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

با این که هر سال تکرار می شود باز هم آن را نو می خوانیم. پس در تکرار هم نوعی نو شدن هست و ما آن را حس می کنیم. لازم نیست کسی اثباتش کند. این تکرارِ نو شدن که بهترین نوع تازه شدن است مبارک باشد.

خودم را حسابی آماده کرده بودم تا به نکات چالش برانگیزی که پیرامون دو شعر قبلی به خصوص «خواب کبری» مطرح شد بپردازم. بحث راجع به نظرات ارائه شده فضای گسترده ای را به ما هدیه می کرد که من مطمئنم می توانست موضوعاتی بسیار جدی را در خصوص رفتار شعر پیش رویمان بگذارد. اما این موجب حسرت من است که فعلا مجبورم این فرصت را به دلایلی چون این سفر نا به هنگام و گرفتاری های ـ و در مورد من عقب افتادگی های (!) _ آخر سالی از دست دهم. حیف. الان تنها کاری که از من بر می آید این است که شما را به خواندن «در این فرصت کم» دعوت کنم. سال خوبی داشته باشید.



        در اين فرصت كم


هر چه مي ‌كنم اين شهر بر نمي ‌گردد

و به تدريج،

لا به لا ها باز مي ‌شود

و از آن جا چيز‌هاي ديگري باز مي ‌شود

کنار سر درِ دانشگاه،

چند‌تايي الهام به من داد

كه هر كدام در جاي ديگري باز مي‌ شود

بر اساس او چيز‌هايي ديدم، تا نُك پايش مي ‌رفت

اساسش آويزان و من ترسيده بودم

ولی بر همین اساس،

همه ‌اش که دست من نيست

با اين كه چشم‌ هاي بدي هم نداشت



آن سال‌ ها به خاطر ضعفي كه در چهره داشتيم

گفت و گوي ما با هم،

            عمدتا به سمت زمین بود

دانش از كله ‌ام مي ‌شكافت

                         (كه البته حالا كفاف زندگي نمي‌ دهد)

خسته نبود جناب مفهوم معنوي

دستمان را كه به چيزي نمي‌ زديم

بين ما عميق بود


(اين‌ ها هم چشم ‌هاي بدي ندارند!

منتها در اين فرصت كم

جوّ آن سال ‌ها را چگونه معنا كنم؟

ما كه آن‌ همه وقت حاشیه مي ‌رفتيم            براي هر چيزي

و دردي كه به سر تا پاي مان مي ‌آمد

نه،

امكان ندارد موفق شوم)



اين ‌همه وقت شهر را گشته‌ ام

سنگ هست و مورچه هست

برق هست و تیرچه هست

زیرِ آن تک درختِ پیر هست.

بر همين خيابان يكطرفه،

            عشق ‌ها چپكي مي ‌رفتند

تعجبم شيراز پيدا نيست.

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

چند ساعت دیگر عازم سفری کاری به خارج از کشور هستم. اگرچه این غیبت خیلی طولانی نخواهد بود، گفتم بهتر است در این فرصت کم، شعر کوتاهی را - از گذشته - با شما بخوانم تا هم چنان با هم باشیم!
در پست قبلی بحث و گفتگوی فنی خوبی در گرفت که متاسفانه انگار ناتمام ماند. به نظر می رسد وقتی نقطه نظرات به این جاهای خوب رسید، حیف است که دنبال نشود. بنابر این من همچنان منتظر و خواهان مشارکت دوستان در بحث روی شعر قبلی هستم تا فضای وبلاگ را از تعارفات و ابراز لطف های معمول و البته قابل تقدیر به سمت یک فضای تعاملی تر و به عبارتی کارگاهی تر هدایت کنیم تا از ظرفیت های یکدیگر بهترین استفاده را بکنیم. ما باید همه با هم بخواهیم: در این فرصت کم!
به هر حال از توجه تمامی دوستان به ویژه شاهرخ صلح جو، لیلا صادقی، رویا تفتی و آذر کیانی تشکر می کنم که نظرات خوبی ابراز کردند و وارد بحثی جدی شدند.


                  خواب زده (4)

دو رشته طناب به دو پایم ببندند، دو تا به دست ها
دست های نامرئی، بین سقف و لحاف
نیمه شب بکشندم بالا
                      بین خواب و بیداری
باد اگر بوزد بهتر
یا تکانم بدهند
احتمالا اجازه دهم در این صورت
                  دست های تو باشند:


                                      پری ای پری!