۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

با این که هر سال تکرار می شود باز هم آن را نو می خوانیم. پس در تکرار هم نوعی نو شدن هست و ما آن را حس می کنیم. لازم نیست کسی اثباتش کند. این تکرارِ نو شدن که بهترین نوع تازه شدن است مبارک باشد.

خودم را حسابی آماده کرده بودم تا به نکات چالش برانگیزی که پیرامون دو شعر قبلی به خصوص «خواب کبری» مطرح شد بپردازم. بحث راجع به نظرات ارائه شده فضای گسترده ای را به ما هدیه می کرد که من مطمئنم می توانست موضوعاتی بسیار جدی را در خصوص رفتار شعر پیش رویمان بگذارد. اما این موجب حسرت من است که فعلا مجبورم این فرصت را به دلایلی چون این سفر نا به هنگام و گرفتاری های ـ و در مورد من عقب افتادگی های (!) _ آخر سالی از دست دهم. حیف. الان تنها کاری که از من بر می آید این است که شما را به خواندن «در این فرصت کم» دعوت کنم. سال خوبی داشته باشید.



        در اين فرصت كم


هر چه مي ‌كنم اين شهر بر نمي ‌گردد

و به تدريج،

لا به لا ها باز مي ‌شود

و از آن جا چيز‌هاي ديگري باز مي ‌شود

کنار سر درِ دانشگاه،

چند‌تايي الهام به من داد

كه هر كدام در جاي ديگري باز مي‌ شود

بر اساس او چيز‌هايي ديدم، تا نُك پايش مي ‌رفت

اساسش آويزان و من ترسيده بودم

ولی بر همین اساس،

همه ‌اش که دست من نيست

با اين كه چشم‌ هاي بدي هم نداشت



آن سال‌ ها به خاطر ضعفي كه در چهره داشتيم

گفت و گوي ما با هم،

            عمدتا به سمت زمین بود

دانش از كله ‌ام مي ‌شكافت

                         (كه البته حالا كفاف زندگي نمي‌ دهد)

خسته نبود جناب مفهوم معنوي

دستمان را كه به چيزي نمي‌ زديم

بين ما عميق بود


(اين‌ ها هم چشم ‌هاي بدي ندارند!

منتها در اين فرصت كم

جوّ آن سال ‌ها را چگونه معنا كنم؟

ما كه آن‌ همه وقت حاشیه مي ‌رفتيم            براي هر چيزي

و دردي كه به سر تا پاي مان مي ‌آمد

نه،

امكان ندارد موفق شوم)



اين ‌همه وقت شهر را گشته‌ ام

سنگ هست و مورچه هست

برق هست و تیرچه هست

زیرِ آن تک درختِ پیر هست.

بر همين خيابان يكطرفه،

            عشق ‌ها چپكي مي ‌رفتند

تعجبم شيراز پيدا نيست.

۲۴ نظر:

شاهرخ صلح جو گفت...

سلام شمس عزیز
من تکرار را دوست دارم، متضمن نوعی خلاقیت است، هنری ست، شاعرانه است.
سال نو مبارک!

"و از آن جا چيز‌هاي ديگري باز مي ‌شود"
"كه هر كدام در جاي ديگري باز مي‌ شود"
"سنگ هست و مورچه هست


برق هست و تیرچه هست


زیرِ آن تک درختِ پیر هست."

"تعجبم شيراز پيدا نيست."

من این سطر ها را بسیار دوست داشتم.
و این تکرار شاعرانه را. و این همان واریاسیون کلمات ثابت در برخی موقعیت های متغیر است که به من در خواندن شعر لذت می دهد. و همان چیزی که در سه سطر اول آن شعر نمی یافتم.و همان ساخت مندی که بحثش شد.
آن سطر آخر را که نگو!
کلا" چه شعر قشنگی بود!
فقط من کلا" در شعر شمس آقاجانی با برخی کلمات کنار نمی آیم چندان. مثل این "ولی" در "ولی بر همین اساس،" که باز جسارتا"، من بودم، نبود.
اگر روزی فرصت شد کنار هم ردیف شان می کنم-که اگر زیاد نشد حاصلش یعنی من الکی حساس ام- این کلمات را، حروف ربط را.این ها که شعر را می آرند ناگهان پایین و منطقی می کنند و نتیجه گیری و P آن گاه Q می کنندش.

در مورد "خواب کبری" خیلی منتظر شدم تا عزیزان ادامه دهند.فعلا" که ندادند.

پر حرفی کردم.

شمس آقاجانی گفت...

سلام شاهرخ عزیز
سال نو مبارک.من در خصوص همان منطق سازی غیر شعری(به قول شما پی آنگاه کیو)که یکی از دغدغه های همیشگی من است بحث مفصلی طی یک کتاب دارم که امیدوارم به زودی چاپ شود.در همین وبلاگ هم امیدوام با دوستان بحثی جدی را سر فرصت داشته باشم.چون دیدم که بیشتر به آن اشاره شده است.من متاسفانه در مورد شعر خودم نمی توانم زیاد حرف بزنم وگرنه می شد بهتر راجع به جوانب همان شعرها صحبت کرد. به هر حال مایلم به صورت پرسش نکته ای را متذکر شوم:

شمس آقاجانی گفت...

آیا ادات تعلیل یا به طور کلی بیان احتمالی منطقی به کار رفته شده در بعضی جاهای آن شعرها،تنها شکل ظاهری یک منطق را ندارند؟ و به عبارتی بیشتر پارودی و هجو منطق در لباس ظاهری یک بیان منطقی نیستند؟ فرق است بین منطق و ادای آن را در آوردن. من در یک مقاله ای یکی دو تا از شعرهای دکتر براهنی را در شعر 14 قطعه ... از این جنبه توضیح دادم(در کتاب شکل های ناتمامی)و اتفاقا سعی کردم نشان دهم که چطور این مثلا اماها و ولی ها بر ضد خودشان عمل می کنند. به هرحال من هم پر حرفی نکنم و حساسیت دلنشین شاهرخ عزیز را غنیمت بشمارم. سال خوبی داشته باشید عزیز.منتظر نظرات پیگیران جدی شعر می مانم.

شاهرخ گفت...

ممنون!
من هم امید وار ام زود چاپ شود!
متاسفانه آن مقاله را نخوانده ام و باید حتما" بخوانم.
پاسخ پرسش شما مثبت است. فقط دو تا نکته فعلا" به ذهنم می رسد.یکی این که بعضی جا ها من لزوم این پارودی را-خاصه بدون بستر کافی برای پذیرشش- درک نمی کنم. و دیگر این که من بیش تر با همین ادات انگار مشکل دارم، نه با "به طور کلی بیان ..."

صرف نظر از همه ی این ها، واقعا" اگر این "ولی" نباشد، نه فقط به دلیل ادات تعلیل بودنش، قشنگ تر می شه.

(می گم شمس عزیز، اصلا" "ولی" چیز خوبی نیست ؛)... شوخی ی امسال!)

آذرکیانی گفت...

سلام شمس عزیز .سال نو مبارک. نو! نه مثل نگاهتان به گذشته دراین شعر!! شعر قشنگی ست. میشه تو این شعر برای مدتی ماند و پرسه زد در نگاه خودت که در حال دگرگونی ست و نمیدانی که چطوراین اتفاق می افتد. مثل تو که دراین شعر نمیدانم چقدر زندگی کردی اما دگردیسی، حاصل اون دیدی ست که تو بعد از گشت زنی در امروز این شهر این شعر داشتی. و تعجبم از شیراز که پیدایش نیست بنظرم اون نطفه ی شکل گیری این شعرست که باید در ابتدا می آمد و یاشاید هم در ....خیلی غافلیگیر کنندهست .بهرحال زیباست و ماندنی

یاسمین حشدری گفت...

دوست زندانی من عیدت مبارک
درود دعوتید به ته استکان من و خواندنم
ممنون

مه . ی گفت...

سلام آقای آقاجانی
سال نو مبارک. خوشحالم که هربار اینجا می آیم شعر هست و شعر هست و شعر
همین برای جهان من کافیست و هر کلمه ای که بگویم کمتر شعر را می شناسم
"بایست شاعر/ جایی که تو ایستاده ای شعر است"

بخوانیدم .
با شما
مه . ی

کاتب گفت...

این حقیر در مطبعه ی میرزا یدالله کاشیگر قمی رساله ای یافتم که در آن شرحی بر مجموع عقاید و اهداف این شیخ ِ مشعشع المغر ،که آنچه محقق است مطیعانی در ولایت آذربایجان دارد ،ثبت و ضبط گردیده و سالیان بسیار از انتشار این رساله سپری شده بود و گویا جد اکبر ِ میرزا یدالله کاشیگر قمی تنها به جهت تنویر افکار و لبیک به مسئولیت ِ دشخوار ِ بی طرفی در امر نشر مقالات و مکتوبات آن رساله در سنوات ِ ماضیه مطبوع گردانیده بود و چنان که تفحص و غور نمودم گویا خود شیخ پنج نسخه از هزار نسخه ی آن را به بها ی نیم شاهی خریداری نموده و در سفر به دیار اروپیه با خود برده است و باقی در انبار مطبعه در طول این ایام و سنوات ماضیه خاک می خوردند

اسداللهی66 گفت...

وبلاگ سابق بنده به ملکوت اعلا پیوست...

وبلاگ جدیدی ساخته ام. امیدوارم آدرس بنده را در وبلاگتان به آدرس اخیر تغییر دهید.

4 شعر نیز از من خواهید خواند:

***

(سوگنامه ی سرخپوست پیر)



گوش به زنگ نشسته ­ایم

یا در به نامه­ ای از تو باز گردد

یا تلفن

دوباره جیغ بزند شماره ات را


دیر کرده ای...

ولی ما بیشتر نگرانیم

نکند

دود

پیغام دوباره ی تو نیست

لوکوموتیوی است

که از ستون فقراتت ­می­گذرد...




























اسداللهی.

عبدالصابر كاكايي گفت...

سلام جناب آقاي آقاجاني. شعري زيبا بودو در خور تامل. با چهار كار كوتاه با عنوان "كودك و جهان" بروزمو منتظر شما.

اسداللهی66 گفت...

این شعر را دوست دارم.چرا؟
تا به حال بارها به این فکر کرده ایم که شاعر قرار است چه کند با یک روایت خطی...
شعرا معمولا پی رنگهایی بسیار معمولی در ذهن دارند اما چگونه شعری به این درخشانی شعر می گیرد؟
شمس آقاجانی در شعر دست به سلاح است و به راحتی با دور زدن روایت های اصلی با استفاده از زبانی برون گرا-ابراز عقایدی ناگهانی که حکم ایستگاههای حکیمانه دارند(با استفاده از صنایع) و بر هم زدن نظم اصلی روایت سعی در تعویق معنا و ایجاد تلذذ از پی آن دارد.
بارها به این فکر کرده ایم که اولین عشقها چگونه در فضای دانشگاهی اتفاق می افتد. حاصل چه می شود و بعد از آن چگونه به آن خاطرات نگاه می کنیم.این موضوعی است که کم و بیش همگی به آن اندیشیده ایم.و اتفاقا همین نکته باعث رشک انگیزی این شعر است. شاعر شارح ماوقع نیست قسمتی از حادثه ایست که قرار است در شعر اتفاق بیفتد. و تنها در این شعر. زبان آنقدر بعد دارد که می توانی ساعتها در آن غور کنی و در عین حال این استفاده های آوانگارد از دخالت در حوزه های هم نشینی و جانشینی باعث کژتابی نمی شود...

این شعر را به تکرار خواهم خواند...




اسداللهی.

حامد ابراهیم پور گفت...

سلام جناب آقاجانی عزیز.ده سال بود تقریبا که مجموعه ای از شما توسط یکی از دوستان شاعر-شهرام میرشکاک- به دستم رسید و با اشتیاق و لذت خواندم و دو سه ساعتی درباره ی شعرهایتان با هم گپ زدیم .پیدا کردنتان در دنیای مجازی اتفاق خجسته ای بود برای من.مرا برد به همان سالها...شاد باشید.اقبالتان بلند...

برزویه فرخ سیر گفت...

سلام.
1-من باور نمی کنم که دوران تراژدیها تمام شده،بلکه معتقدم،تراژدی دوره ها تغییر کرده است.زندگی در عرصه اجبار و التزام به معنای تراژدی است و (مخاطب اجباری)در(در این فرصت کم)بر(بر خیابانی یک طرفه)مطمئن است(امکان ندارد موفق شوم).
ترازدی کلاسیک بر اساس رنج شکل میگیرد و تراژدی مدرن بر پایه فقدان اتفاق می افتد و شمس اقاجانی در این متن و بسیاری از متنهایش دارد این فقدان را روایت میکند.نمیتوان با قاطعیت گفت که او همچون پروست در جستجوی زمان از دست رفته است یا در جستجوی مکان از دست رفته اما در هر صورت او در جستجوی اتفاقی از دست رفته است،اتفاقی که فقدانش راوی را به جای رنج دچار تعجب می کند(تعجبم شیراز پیدا نیست)
2-کانت معتقد است که

ناشناس گفت...

انسان موجود کوریست در جهان که تنها از 2 طریق قادر به کشف و شناخت پیرامون خود می باشد:فضا و زمان.
من هنگام برخورد با یک متن،به عنوان یک محصول انسانی و نه یک الهام فرا انسانی بسیار به حضور و وجود این 2 عنصر فکر می کنم.فضا و زمان دروازه هایی هستند که ما برای شناخت هر جهانی باید حداقل از یکی از انها عبور کنیم تا بتوانیم وارد خیابانها و خانه های ان جهان شویم در غیر این صورت همچون ناظری خواهیم بود که در فاصله چند کیلومتری از جهان مورد نظر ایستاده و از دور تنها می توانیم نظاره گذ کلیت باشیم و این همان اتفاقی است که برای مخاطب در برابر ادبیات کلاسیک (کلاسیک در معنای خاص خودش)می افتد.من در اینجا از زمان و فضا حرف میزنم و نه از ابر زمان یا ابر فضا،زیرا این دو سفسطه های زمانی و مکانی هستند.
شعر (در این فرصت کم)خوشبختانه دارای هر 2 دروازه هست و این باعث می شود تا مخاطب بتواند 2 خوانش در لایه رو متن کار متن انجام بدهد به این صورت:هنگامی که فضا را نقطه عزیمت خود قرار میدهد، خوانش همگرا میان سطرهای متن و هنگامی که زمان را نقطه عزیمت خود قرار میدهد،خوانش واگرا میان سطرهای متن. در واقع در حالت اول ما روایت ایستگاهی_موازی داریم و در حالت دوم موازی_ایستگاهی.
3_اگر چه متن می خواهد این طور نشان دهد که دارای فرم و ساختار ویژه ای است اما به اعتقاد من انچه این متن را به سمت ویژ می برد ،روایت ان است نه فرم و ساختار.
انچه در این متن ویژه هست شکل رابطه میان عناصر عینی نیست و یا شکل رابطه میان عناصر عینی و ما به ازای ذهنیشان و عناصر ذهنی با ما به ازای عینیشان در تولید معنا نیست بلکه انچه مرا به سمت شعر میبرد نحوه چیدمان سطرها و نحو جملات و دخالت خلاقانه مولف در تقسیم محتوا در کل متن می باشد تا من پرده به پرده با این تراژدی تعجب آور روبه رو شوم.
4-احساس می کنم در سطرهایی مثل (سنگ هست و مورچه است)یا برق هست تیرچه هست)یا زیر ان تک درخت پیرهست)یا عشق ها چپکی می رفتند)نوعی سانتی مانتلیزم وجود داره که شاید ازاردهنده باشه.البته متوجه طنز موجود در ان می شوم اما طنز هم ممکنه به سمت سانتی مانتالیزم بره.
از همه به خاطر پرحرفیم معذرت میخام.ممنونم.

برزویه فرخ سیر گفت...

انسان موجود کوریست در جهان که تنها از 2 طریق قادر به کشف و شناخت پیرامون خود می باشد:فضا و زمان
من هنگام برخورد بایک متن به عنوان محصول انسانی و نه یک الهام فراانسانی بسیار به وجود و حضور این 2 عنصر فکر میکنم.فضا و زمان دروازه هایی هستند که ما برای هر شناختی باید حداقل از یکی از انها عبور کنیم تا بتوانیم وارد خیابانها و خانه های ان جهان شویم در غیر این صورت همچون ناظری خواهیم بود که در فاصله چند کیلومتری از جهان مورد نظر ایستاده و از دور تنها میتوانیم نظاره گر کلیت باشیم و این همان اتفاقی است که برای مخاطب در برابر ادبیات کلاسیک(کلاسیک در معنای خاص خودش)می افتد.من در اینجا از فضا و زمان حرف می زنم و نه از ابر زمان یا ابر فضا زیرا این 2 سفسطه های زمانی و مکانی هستند.شعر
(در این فرصت کم)خوشبختانه دارای هر 2 دروازه هست و این باعث می شود تا مخاطب بتواند 2 خوانش در لایه رومتن متن انجام دهد به این صورت:هنگامی که فضا را نقطه عزیمت خود قرار می دهد،خوانش همگرا میان سطرهای متن و هنگامی که زمان را نقطه عزیمت خود قرار می دهد،خوانش واگرا میان سطرهای متن.در واقع در حالت اول ما روایت ایستگاهی_موازی داریم و در حالت دوم موازی_ایستگاهی.
2-اگر چه متن می خواهدنشان دهد که دارای فرم وساختار ویژه ای است اما به اعتقاد من انچه این متن را به سمت ویژه می برد روایت ان است،نه فرم و نه ساختار .انچه در این متن ویژه است شکل رابطه میان عناصرعینی نیست ویا شکل رابطه
میان عناصر عینی با ما به ازای ذهنیشان و عناصر ذهنی با ما به ازای عینیشان در تولید معنا نیست بلکه انچه مرا به سمت شعر می برد نحوه چیدمان سطرهاو نحو جملات و دخالت خلاقانه مولف در تقسیم محتوا در کل متن می باشد تا من پرده به پرده با این تراژدی تعجب اور روبه رو شوم.
4-احساس می کنم در سطرهایی مثل(سنگ هست و مورچه هست)یا(برق هست تیرچه هست)یا(زیر ان تک درخت پیر هست)یا
(عشقها چپکی می رفتند)نوعی سانتی مانتالیزم وجود داره که شاید ازار دهنده باشه.البته متوجه طنز موجود در ان می سوم اما طنز هم ممکنه به سمت سانتی مانتالیزم بره.
از همه به خاطر پر حرفیم معذرت میخام.ممنون.
(فکر کنم خرابکاری کردم و 2 بار این کامنت رو فرستادم)

شمس آقاجانی گفت...

سلام اقای برزویه عزیز
من هر کاری کردم نتوانستم از لینک اسمتان وارد سایت شما شوم(اگر موجودباشد)دوست دارم بیشتر با شما آشنا شوم.

برزویه فرخ سیر گفت...

سلام جناب اقای شمس عزیز
به دلایل مختلفی تا کنون سایت یا وبلاگی نداشته ام و حرفی اگر بود در وبلاگ دوستانم گذاشته ام.
ادرس email را برایتان می گذارم تا اگر برایتان امکان دارد شماره تماس خود را برایم بگذارید تا بتوانم صدایتان را بشنوم.ببخشید که زحمتتان را زیاد می کنم .بیصبرانه منتظرم.
benyamin_royan@yahoo.com
واقعا خوشحالم می کنید.ممنون

مهر گفت...

شعر خوبی خواندم سبز بمانی رفیق !
..
..
..
گاهی که رفتن از درون به بیرون ( از من به تو ) بهانه نمی خواهد...
خواندیدنی "ولیعصر استریت" را گذاشته ام تو "هواخوری". گمانم بهترین جاهای تنم را کنده و گذاشته ام توی این سفره که نوش جان کنید !

احسان مرداسی گفت...

سلام بزرگوار
به روزم
و منتظر نقد و نظرتان
قدمتان بر چشم




شاد باشید

احسان مهدیان گفت...

سلام شمس عزیز
می دانم که مدتی نخواهید رسید که بخوانید اما همانطور که در بخش دوستان وبلاگ شما نقش بسته است 4 روز است که هجوم را با شعر آتشکده به روز کردیم.
-----
به من حق بدهید تا در این شعرها دنبال شمس خوب شعرهایمان با محدوده مخاطب اجباری نباشم. ما شمس را سال هاست که خوانده ایم و حالا شکس دیگری را باید کشف کنیم
اين ‌همه وقت شهر را گشته‌ ام
سنگ هست و مورچه هست
برق هست و تیرچه هست
زیرِ آن تک درختِ پیر هست.
بر همين خيابان يكطرفه،
عشق ‌ها چپكي مي ‌رفتند
تعجبم شيراز پيدا نيست.
در این موتیف جای پایی از جزء نگری ها پیداست اما نگرانم که چرا این همه به هم پوشانی مهتاجند
اما دیدیم که سطر انتهایی و پیدا نبودن شیراز تازه بازگو کننده اسراریست دوست داریم بخوانیم
این را فقط برای خود تکرار می کنم که شعر وجوح متفاوتی در عرصه گفتمانی دارد پس این همه پیوستگی اجازه بروز دهان های دیگر را سلب خواهد نمود
اما دیدن مورچه در راه و این همه نقش شاعرانه فقط از چنان تویی بر می آمد
بازهم می خواهم بیاموزم
بااحترام هجوووووووووم

شمس گفت...

سلام عزیز.
اگر امکانش باشد لطف کنید و منظورتون را از هم پوشانی واضح تر بفرمایید.

اِروس گفت...

سلام
شما را به خواندن تن شعرهايم دعوت مي کنم .اميد دارم که تفاوت ديد و لذت را در عشق و خواستگي تجربه کنيد0

وحید صادقی گفت...

"طرف تاریک ماه"


سیاهی و ظلمت شب محله دژ طوسی تربت ، داشت جای خود را به رنگ خاکستری سپیده می داد . بچه ها از چند ساعت پیش دور هم حلقه زده بودند و با نفس های خسته این ده روزه ، آرام و یکنواخت ؛ با دم های گرم وخفه ای ، ذکر حیدر حیدر می دادند .

عباس مولانایی گفت...

هم..خون گفت :سلام برشمـــــا
شعر شما را خواندم
زیبا بود
خوشحال میشوم سرزده نظربدهیــــد
مسحور باشید
www.abbas-molanaee.mihanblig.com