نقد آقای سعید نصار یوسفی بر "رگ هایم از روی بلوزم می گذرند" اثر "رویا تفتی"
http://www.tartezak.blogfa.com/
سلام
انگار بعد از یک قرن، لحظه ای به خودم برگشته ام. اما افسوس که دوباره باید از خودم برگردم، بدون فوت وقت! شاید تا قرنی دیگر. حالا کمی کمتر یا بیشتر. می خواهم این لحظه ای را که در آنم با شما غنیمت شمرم، شاید ای جان نرسیدیم به .....
تعويض پيشاني
روزي كه سرنوشت مان را در باغچه پيگيري ميكردي
گفته بودي اگر سبز شد كه هيچ وگرنه ....
خلاصه داشتي كارهاي آبي ميكردي
و قهوهاي روي صورتت پر بود
من داشتم انسانشناس بزرگي ميشدم
با تمرکز بر خطوط چهره ات
همین که دیدم راه ورود بسته است
چين ناخواندهاي پريد وسط پيشاني
وقتي هم كار به جاهاي باريك كشيد
نتيجه يك چين ديگر بود
و خداي من!
از آن روزها چه مانده است؟
و از من كه هرگز نفوذي در خطوط باريك نداشتهام
می شود یک نفر پیشانی اش را عوض کند!
پیِ کار را گرفتی و من
تأثير موهاي پریشانت را بر عقایدم
هرگز انكار نكردهام
و دو تا چشمي كه عيناً دو مصيبت اند
وقت پيگيري
و خداي من!
از آن روزها چه مانده است؟
من به درون موهاي تو گم ميكنم خودم را
و این اواخر
سر ميكشم لباسهاي نپوشيدهات را بلكه بپوشم
قهوه ایِ بينظيرِ لحظه هايِ آبي را
پر شدم
پر شدم از اشک های بی دلیل
پر شدم
مرا کنج خانه با خودت تنها کن
من دارم انسان شناس بزرگی می شوم
یعنی آن باغچه دارد سبز می شود!؟
خلاصه با خودت تنها کن
وگرنه ...
سرنوشت ما از این صحنه ها زیاد ندارد
اسفند 1377
دی 1388